شعری از یک هموطن کرد ایرانی در جبهه ابوزیسیون جمهوری اسلامی که به این سایت فرستاده است
علي اكبر مجيدى ای دوست داشتنی تر از گل هنوز نپژمرده ی پاییزی تو به کدامین طلسم دربندی به چه وطنی دلبندی که تحمل باید کرد دوری سخت برادرت را و آه ای همزاد من خواهرم!-
تو از چه سرایی میایی باز که همزاد رفتنیت هنوز ندارد در دل باور برگشتن. - میدانم گاهگاهی شاید تصویری کهن از من هنوز ورای دوری، در ذهن ظریفت باقی ست. هیچ کس چو من آواره ی به دنبال آزادی از غربت نفهمیده است آه ای خواهرکم! آیا تو میدانی غربت چیست؟! تا حال چند قطره اشک برای دوریمان ریخته ای؟ آری برادرت بسیار تنهاست به اندازه ی خود تنهایی، تنهاست. آه ای خواهرکم! میدانی تو را و شهرم را چند بار گریسته ام؟ شاید باورت نشود بسیار بار. مجبوبه جان – دلبندکم! برادرت به دنبال پرنده ی آزادی است شاید دیگر او را نبینی و دگر بار پرنده ی آزادی از قفس پریده باشد - دیگر شیطنتهای کودکیم رخت بربسته اند اما مثل کودکیهایم هنوز به دنبال چیزی آرام ندارم و شوری نهانی در دل دارم که میزداید سردی نا امیدیم را. محبوبه جان تو تیله ی بازیهای مرا ندیده ای؟ تو نمیدانی چرا توپم و دوچرخه ام باد ندارند؟ تو نمیدانی فردا زنگ دوم کلاس درسمان چیست؟ آخر برنامه ام را گم کرده ام. راستی بابا نگفت سری به مدرسه ی ما میزند یا نه- فردا؟ نمیدانی امشب بابا کدام یک از فامیلها را دعوت کرده است؟ و مادر فکر چه غذایی در سر دارد؟ جواب این همه را میدانستی وقتی هنوز غم نان نداشتیم؛ میدانستی که کم کم بزرگ شده ای و باید بشقابها را بشویی- جامعه ی ما اینچنین است تاکنون فهمیده بودی بزرگ شده ای و باید چشم به در بدوزی تا آشیانه ات را جدا کنی و پی بخت خویش روی- آه ای خواهرکم! - ولی حالا هیچ کس نمیداند چ چیزی را گم کرده ام! تو میدانی زندگیم چرا آزادی ندارد؟ و نان دانه ای چند است؟ خانه ام را میدانی؟! افسوس خواهرکم! افسوس! میدانی پس فردا برنامه ی ساعت بعداز آفتاب من چست؟ و شاید ندانی که رفتن به اوجها مانند رفتن به خانه نزدیکترین فامیل نیست، مرزها بسیار است خواهر من- بسیار- بسیار! مدتی بوی خوراکیهایت به مشامم نمی رسد چند سالیست دلبندکم هیچ غذایی در دهانم طعم نمی دهد چند سالیست عشق زیستن مرا تنها رهانیده است دور از همه تان – دور از خواهر کوچکترمان راستی او در چه حالیست؟! آیا هنوز ساده و با ترحم است؟ یا مانند گرگهای جامعه رنگ باخته است؟ مطمئنم او والاترین انسان باقی میماند او جتی نمیتواند دروغ بگوید- آری دروغ! او میداند چه میخواهد اما اسیر است از تمام ما بهتر عاطفه دارد با ترحم تر از کودکی مادرم با شهامت تر از کودکی من نفرت دارد از مزدوران چونکه فاصله ها ساخته اند در بین او و برادرش. در بین او و آزادی؛ من دوست دارم مانند خود او "آنیتا" صدایش کنم اما کهنه فرهنگ تجزیه شده نمی گذارد آه دلبندانم! میدانید حالا صبح بخیر بدون آزادی معنایی ندارد آرزوهایش از ما بیشتر است برای اینست که مخالفتها با او بسیار است آری دلبندانم.
This email address is being protected from spam bots, you need Javascript enabled to view it
|