حس غریب! / نامه ای از نادره افشاری به یک دوست |
|
|
دوست عزیز، زندگی حس غریبی است كه یك مرغ مهاجر دارد! نمیدانم این شعر سهراب سپهری را به خاطر داری یا نه؟ این شعر را من، با ترجمهای كه از آن دارم، وصف حال خودم میدانم. مثلا اگر بتوان واژهی مرغ را ـ نه پرنده ـ كه همان مرغ مونث در برابر خروس مذكر ترجمه كرد، و مهاجرت را احساس تنهایی، در هر جایی كه این حس را به انسان میدهد؛ آن وقت این شعر تعریفی از من است كه در همه جا غریبه بودهام، حتا در خانهی پدر. حتا با همسر. و شاید باور نكنی كه من، خودم را اینجا و در این شانزده/هفده سال كمتر غریبه یافتهام.
و باز هم شاید برایت عجیب باشد وقتی بشنوی كه اگر من سی/چهل درصد برای نجات جانم از ایران گریختهام، دو چندش را برای نجات از آن سنت و فرهنگ و عرف و مذهب گریختهام و این اولین باری است كه آن را مینویسم.
و حس غریب، حسی كه از لحظهی تولد به زن تزریق میشود. مادر، پس از اینكه میفهمد پسر نیستی، دلش به تپش میافتد. آیا با زاییدن تو، مردش را از دست خواهد داد؟ چگونه سرش را پیش سر و همسر بلند كند؟ اینكه كسی كه دختر زاییده اجاقش كور است. و حس حسادت مادر، به همسایهای كه پسركی به دنیا آورده است [لابد نه به دلیل تصادف اسپرمها] كه بهدلیل خواست خدا یا دشمنیاش با مادر، و اینكه نذرهای بیپایانش را نپذیرفته، شاید هم بدشانسی مادر. داستان وحشتش از هوو… و سریالی از این ترسها كه در همان لحظهی اول به جسم كوچك و تُرد تو تزریق میشود.
اخم و تخمها برای تو و كٍل كشیدنها برای تولد آن پسرك كوچكی كه خود نمیداند چه تفاوت عجیبی با تو دارد! و چه فاصلهی شگفتی است بین مادر تو و مادر او، در چشمِ پدرهاتان. و این «حس غریب» در چنبرهی ظریفترین عواملی كه قابل تبیین هم نیست، با تو به دنیا میآید.
بعدها همراه با تولدم مجموعهای از ممنوعهها هم با من متولد میشوند. و من، در زیر مجموعهی این ممنوعهها، این حس غریب را به زمینهی اصلی زندگیام تبدیل میكنم.
از همان ابتدا مادر پسرك همسایه، گل پسر و شازدهاش را در برابر همه باز و بسته میكند و مادر اجبارا مرا به صندوقخانه تبعید كرده است. جای بهتر، حرف بهتر، اتاق بهتر، فضای بهتر مال آن شازده است، و من، با محروم بودنِ طبیعی از آن آلت تفریق، با خود گناهی را متولد كردهام كه تا ابد با من است؛ گناهی كه باید خود را باعث و بانی آن بدانم و همیشه از آن شرمسار.
برای تویی كه یك مردی، فهمیدن این حس غریب حتما سخت است؛ همان قدر هم غیرممكن كه تصورِ جنین از دنیای پس از تولد؛ و به همین دلیل است كه من فمینیست بودنِ مردان را بیشتر یك تعارف و خوشآمد میدانم، تا اینكه بتوانم جدیاش بگیرم.
هم من حق دارم و هم تو! ما هر دو از دو دنیای متفاوتی هستیم كه ظاهرا در كنار یكدیگر زندگی میكنیم؛ اما هر دومان در دنیای جنسیتمان تبعیدیم.
من، از همان اول با احساس شرم متولد میشوم. به من میفهمانند كه گناهی، جرمی، جنایتی در تن من وجود دارد كه خجالت آور است. پدر، صد جور عكس لختٍ جورواجور از تن و بدن برادر برمیدارد و زینت بخش آلبوم خانوادگیاش میكند. و من، باید لباس گشاد، دامن بلند، آستین بلند بپوشم. برادرم میتواند با دوستانش راحت برود و بیاید؛ اما برای من هزار و یك جاسوس مفت و مجانی اجیر میكند.
همه میدانند كه من حامل گنجی هستم كه در عین این كه خجالتآور است، بسیار قیمتی هم است. و تعلق به كسی دارد كه هنوز كسی نمیداند كیست؛ اما همه در تداركند تا این گنجِ قیمتی را كه به ودیعه در دستان من است ـ و كاریاش هم نمیتوانم بكنم ـ سالم و دست نخورده به دست ارباب و صاحب اصلیاش برسانم. اگر زمین بخورم مادر، محكم تو سرش میكوبد كه: ای وای… خاك بر سرم… نكند بچهام عیب كرده باشد!
مدرسهی دخترانه، حجاب زنانه… جدا سازیهایی كه در این بیست و چند سال نمود اساسنامهای پیدا كردهاند همواره در رگ و پی فهمِ ما وجود داشتهاند. چرا از اینهمه جدا سازی در حكومت اسلامی تعجب میكنی؟ ما همیشه با خود این جدا سازیها را حمل كردهایم؛ اینها فقط قانونیاش كردهاند.
همانطور كه بزرگ میشوی این حس غریب را در تو تقویت میكنند. حس غریبِ یك میهمان، كسی كه مال این جا نیست و باید منتظر كسی باشد كه میآید و فاتح آن گنج افسانهای است. سفت و محكم باید از امانتٍ سرورِ بعدی حفاظت كنی. و چه داستان غریبی است حمل و كشیدن بار امانتٍ كسی كه نمیدانی كیست و برای چه در دستان توست!؟
و همینطور كه بزرگتر میشوی مردهای پیرامونت تحملت نمیكنند. محرمها ـ مثل پدر و دایی و برادر و عمو ـ از تو روی برمیگردانند. جوانه زدن سینههات كلافهشان میكند. و تو با این حس غریب رشد میكنی. چه جنایتی مرتكب میشوی، وقتی كه سینههات ـ بدون اینكه خواسته باشی ـ حتا از زیر لباس گشادت خودشان را به رخ آنها میكشند. و تو این حس غریب را در تمام لحظات رشدٍ تنت با خود داری.
عین كفر مطلق میشوی. احساسِ آن زنان جادوگر را به تو منتقل میكنند، و تو ـ خود به خود ـ گناهكاری؛ چه گناهی كرده باشی و چه نه. فرقی هم نمیكند. گناه هم حتما در معنای جا افتادهاش این نیست كه با مرد ممنوعهای حرف زده باشی، نفسِ وجود تو گناهكار است. و این حس غریب لحظه به لحظه با توست. مادر كه خود نیز با همان حس گناه متولد شده است، به جای اینكه حامیات باشد و از تو در مقابلِ قبیلهی مهاجمِ مردان حفاظت كند، خود نیز در دگردیسی شرمآورش به اردوگاه دشمن رخت كشیده است. هیچ كس با تو نیست. هیچكس حرف تو را نمیفهمد. هیچكس نیست كه بداند چه نیروهایی در تو بیدار میشوند كه تو را از كودكی به بلوغ برسانند. نیروهایی كه هریك ـ خود ـ دلیلی بر شكفتگی وجودِ دختركی است كه دارد رشد میكند. دارد پا به دنیای مردانهای میگذارد كه اگر چنین نبود، او هم میتوانست انسانی متعادل، طبیعی و واقعی باشد؛ اما تفریق آن دو آلت، تو را از انسان بودنت به زیر میكشد و برادرت، یا همان پسرك همسایه را از انسان بودنش بالاتر میبرد. با تو گناه متولد میشود و با او قدرت و شجاعت و گستاخی و غرور؛ از داشتن چیزهایی كه در به وجود آوردنش، هیچكدام هیچ نقشی نداشتهاید. و اینگونه است كه انسانها را از همان ابتدا از یكدیگر جدا میكنند. و هر دو را به پشت سنگرهای جهالت میكشانند. سنگرهایی كه مردان ـ با دین برتری جوی عجیبشان ـ همیشه طرف پیروز آن هستند و زنان، همیشه، تاریخا و از پیش مهر شده، طرف مغلوب آن!
غریبهها طور دیگری نگاهت میكنند. جنگی بین پدر، برادر و دیگر مردان ـ اعلام نشده ـ درگرفته است. در این میانه هم مادر پشتٍ جبههی پدر است. در چشمِ فهمِ پدر، مردان دیگر، همه كسانی هستند كه میخواهند آن گوهر قیمتی تو را از دستش ربوده، لكهدارش كنند. پدر، با اینكه از قبیلهی همانهاست؛ اما در این جنگ [نه در كنار تو] كه بر علیه تو، در عین حال برعلیه همهی مردانِ دیگر ـ در چند جبههی متقاطع ـ در جنگ است. به همین دلیل هم برای شوهر دادنت این همه بیتاب است.
وقتی تو را به دست صاحب اصلیات رساند، از جنگ در هر دو جبهه خلاص شده است. نفسی به راحتی میكشد. با این همه او هم این حس غریب را در تاریكی وجودش دارد كه مردی غریبه را خودش با دست خودش به بستر ناموسش كشانده است. برای همین هم بعد از ازدواج تحملت نمیكند. و تو، چه در خانهاش میماندی و چه حالا كه خود به شوهرت داده است گناهكاری. و این یعنی اینكه تو خود نفسِ گناهی. مهم هم نیست كه كجا هستی و چه میكنی!
حالا دیگر نه تو هستی و نه بالطبع كسانی كه باید به خاطر تو با آنها میجنگید. جبههی جنگ به خانهی شوهر و فامیلِ شوهرت منتقل شده است. و جرم مضاعف تو، اینجا هم ـ به دلیل زن بودنت ـ دامنگیر توست. این جا حتا سختتر است. مهر برداشته شده است. تو آموزش گرفتهای. دیگر آن علامت مسخره در بكارتت به كار نمیآید. و به همین دلیل است كه قفل و زنجیرها محكمتر میشود، و تو به پشتٍ پشت، پشت صندوقخانه تبعید میشوی. و این حس غریب، این حس وحشتناك این جا هم همچنان گریبانگیر توست!
دوست عزیز، من از چیزهایی حرف میزنم كه تجربهی لحظه لحظهی زندگیام بوده است. این را هم به خوبی میدانم كه نخواهی توانست مرا و این حس غریب مرا به عنوان یك زن حس كنی؛ اما شاید خواندن و شنیدن داستانهایی از زندگی ما، تو را كه اساسا در جبههای عوضی متولد شدهای كمی هم به فهمِ عمقِ فاجعه نزدیكتر كند. همین!
برگرفته از کتاب "خشونت، زنان و اسلام" [یادداشت دوم]
(انتخاب شده از آرشیو نوشته ها، تاریخ نگارش: بهار 1377) |