امیر سپهر
ای کاش میتوانستم
- یک لحظه میتوانستم ای کاش -
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بیشمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که
خورشیدشان کجاست
(احمد شاملو)
مشکل در ما و فرهنگ و بويژه نخبگان ما است نه در شاه و شيخ و وزير و وکيل که عده ای بی فرهنگ نادان دوغ و دوشاب را در هم آميخته و اين القاب را برجسته کرده اند که بتوانند گناه تمامی کثافتکاری های خود را هم در کارنامه ديگران ثبت کنند... آخر اين دستمال بدستان بی مرام و بی شرافت و متجاوز و قاتل که داغ نوکری و بی ناموسی هم به پيشانی زده اند، از کرات ديگر به ايران نيامده اند کِه...
در درازای اين سده ها مرتبآ «از خون جوانان وطن لاله دميده» و هنوز نشکفته، پژمرده و خشک شده است. همچنان که «مرغ سحر» هم همچنان ناله سر داده و داغ ما را تازه تر کرده که در واقع اين داغ ،«داغ جهل» است که نسل پس از نسل در ايران تازه تر شده است.
در ميان ما، بجای اينکه نخبگان فرهنگی و سياسی مردم کوچه و بازار را به اتفاق و همدلی دعوت کرده و با رفتار و مسئوليت پذيری خود به آنها هم درس اخلاق و مدارا و آزادمنشی و دموکراسی بياموزند، اين بقال ها و قصاب ها و شاطر های نانوايی هستند که بايد به روشنفکران و نخبگان خود درس انسانيت و سلوک و همزيستی و رواداری دهند! ...
اشتباه بزرگ تاريخی ما اين بوده و هست که گمان برده ايم چون سر و وضع مرد ما مانند غربی ها شده، پس اين مردم در انديشه و منش و رفتار و مدنيت هم با آنها به برابری رسيده اند...
ديگر اشتباه هم اين بوده که تصور کرده ايم که گويا اين نظام های مدرن در غرب، با قانون نويسی های مدرن بوجود آمده و بسامان گشته اند... در حاليکه کشوری مانند انگلستان با نزديک به هشت سده پيشينه ی دموکراسی که اصولآ هم انديشه ی ليبرال دموکراسی از اين سرزمين به همه جای گيتی رفته، خود نه قانون اساسی به معنای متعارف کلمه دارد و نه اصلآ بر روی کاغذ يک کشور سکولار محسوب می شود...
جمهوری اسلامی را فرهنگ پسمانده و نخبگان سياسی فرهنگی ما بوجود آورد و پروار کرد و بدين هاری و وحشی گری رساند نه دو روضه خوان ابله و نادان بنام خمينی و خامنه ای که نه لياقت مديريت يک حمام عمومی را داشتند و دارند و نه حتا قادر به اداره يک قهوه خانه بودند و هستند...
............................................................................
در اين دسترخوان سخن
آنچه در پی خواهد آمد، نه برای نوميد ساختن کسی در اين گرماگرم مبارزه، بلکه هشداری مسئولانه برای پرهيز از «مطلق گرايی»، «خيالپردازی» و «انتظار های بيهوده» خواهد بود. با اين هدف که مبادا باز هم مردم ما در دام مشتی «ناروشنفکر» روياپرداز افتاده و از اين هم پريشانحال تر شوند. مانند هميشه هم بجای شنيدن پوزش آنان، باز شاهد توجيه های مسخره اين طايفه ی نابلد و ويرانگر باشند که چون هميشه، آمريکا و اروپا و روسيه و انگليس و جن و پری را مسئول نگونبختی چند باره ی مردم معرفی کنند. سپس هم پنجاه سال ديگر برای اين «خودويرانی» نوحه سرايی کرده و دوباره همه چيز را از نقطه ی صفر آغاز کنند.
امری که شوربختانه اتفاقآ هم نشانه های روشن آن پيداست. چه که اين طايفه بار ديگر در حال«خيالپردازی» که گويا به محض سقوط رژيم روضه خوان ها در ايران، مردم ما يک شبه به يک دموکراسی تمام عيار رسيده و ايران هم به گلستان آزادی تبديل خواهد شد. پندار خامی که اگر همه ی اساتيد دارای سه دکترای فلسفه و جامعه شناسی و تاريخ و حتا تمامی هفتاد و اندی ميليون مردم ما هم آنرا بپذيرند، نگارنده هرگز آنرا نمی پذيرم.
همچنان که در سال پنجاه و هفت هم هرگز نپذيرفتم که چون همه ی دکتر و مهندس ها و اساتيد و اکثريت مردم، انقلابی و شيفته ی خمينی شده اند، پس لابد حکمتی در کار آن روضه خوان زبان نفهم است و حتا يک لحظه هم موج زده نشدم. از اينروی هم پيش از انقلاب «ضد انقلاب» گشته و از هر دکتر و مهندسی هم که مرا می شناخت ناسزا شنيدم که نعل وارونه می زنم!
به هر روی از ديد من بخش بزرگی از اين سخنان و پندار ها که باز هم ورد زبان اين نابلد ها شده، درست بسان همان سخنان کودکانه ی سال پنجاه و هفت و حتا پندار های نازل و سطحی مستشارالدوله و ديگر نخبگان زمان او در يکصد و پنجاه سال پيش از اين است که من در بخش چهارم نوشته ی:«سکولاريته ...»، به تفصيل و روشنی دلايل نادرست بودن آنرا شرح داده ام.
از اينروی هم از تکرار آنچه نوشته ام پرهيز کرده و تنها به آوردن همين کوته بسنده می کنم که نخبگان يکصد و پنجاه سال پيش ايران هم خيال می کردند که اگر بتوان در ايران قانونی مدون کرد، از فردا، سلطان و رعيت و خُرد و کلان همگی بر آن گردن نهاده و از پسين روز هم همه چيز در کشور قانونمند و بسامان خواهد شد. به تبع آنهم، همه ی پسماندگی های فرهنگی ـ تاريخی ايران پنج روزه جبران و تمامی زخمهای خونچکان تاريخی ملت ايران هم بزودی درمان خواهد شد.
با اين اندک تفاوت که در آن روزگار اصلآ قانون اساسی وجود نداشت و امروزيان خيال می کنند که اگر بشود يک «قانون اساسی مدرن» را جايگزين قانون اساسی مادون ارتجاعی «حکومت کمونيستی اسلامی» روضه خوان ها کرد، می توان فورآ به آزادی و دموکراسی دست يافت.
اين «رويای سفيهانه» خود را هم مرحله ی«گذار به دموکراسی» نام داده اند. بدانسان که پنداری دموکراسی سکه ای در پشت يک در افتاده باشد که اگر بتوان از اين در رد شد، فورآ می شود آنرا از زمين برداشته و برای هميشه مالک آن شد. يعنی توهمی که اصلآ به مثابه به ابتذال کشيدن فرهنگ و دانش جامعه شناسی و فرايند دموکراسی و همه ی علوم انسانی است.
در اثر همين توهم تاريخی هم بوده که ما در اين يک و نيم سده بيش از هر ملت ديگری در جهان جنبش و نهضت و انقلاب براه انداخته و مبارزه کرده و خون داده ايم، اما بجای پيشرفت، اتفاقآ از همه ملت ها هم پسمانده تر گشته ايم. چرا که فقط اشتباه خود را تکرار کرده و بگونه ی طبيعی هم هر بار با خون دادن و تحمل سيه روزی برای هيچ و پوچ، پس از اندک زمانی باز به همان جايی بازگشته ايم که پيش از آن در آنجا بوديم، البته با شکل های ظاهری گوناگون.
يکبار در دوران ناصرالدين شاه و در جريان نهضت تنباکو، يک بار در زمان مظفرالدين شاه در صدر مشروطه، يک بار در جريان فتح تهران و فراری دادن محمد علی ميرزا قاجار، يک بار در انقلاب پنجاه و هفت، يک بار در دوران رياست جمهوری سيد محمد خاتمی شياد و حال هم که نوبت به جنبش سبز رسيده است.
شگفتا که بيشتر کسانی هم که حال از «گذار به دموکراسی» سخن می گويند، همان انقلابيون سال پنجاه و هفت هستند که اين گروه ناآگاه و ويرانگر با همين اوهام ماليخوليايی هم مردم را به خودکشی جمعی واداشتند. چون اينان در آن زمان هم به مردم وعده می دادند که اگر بتوان ايران را از پادشاهی به جمهوری تبديل کرد، فورآ تمامی در های سعادت و نيک بختی بروی ايرانيان گشوده خواهد شد و ايران هم يکشبه از سويس و فرانسه و هلند پيشرفته تر خواهد شد.
بدون آگاهی از اين واقعيت که جمهوری داشتن و قانون مدرن نوشتن و حتا تصويب آن در مجلس مؤسسان، نه به معنای مدرن شدن است و نه اصولآ می تواند که ملتی را به دموکراسی برساند. چون اگر می شد که ملتی را تنها با تدوين يک قانون مدرن به دموکراسی و نيک بختی رساند، بدون شک حتا پسمانده ترين و فقير ترين ملت ها هم از هر جايی که شده پولی تهيه کرده و به چند حقوق دان و جامعه شناس و اقتصاددان برجسته و کارکشته پرداخت می کردند که در يکی ـ دو هفته برای شان يکی از مترقی ترين قوانين جهان را تدوين کنند تا آنان هم بتوانند فورآ به صف دموکراسی های مدرن پيوسته و ايشان نيز از پيشرفت و آبادانی و رفاه و نيک بختی برخوردار گردند.
اين پندار درست بدين می ماند که گفته شود چنانچه حماسستان و افغانستان و سودان امروزی هم قوانين اساسی خود را مانند سوئد و دانمارک و نروژ، سکولار و دموکراتيک سازند، اين سه چراگاه القاعده و طالبان و انواع و اقسام جيش های آدمخوار اسلامی هم از فردای تعيير قوانين خود، دارای جوامعی کاملآ آزاد و سکولار و دموکراتيک چون آن سه کشور اروپايی خواهند شد.
البته روشن است که مردم ما در بسياری از زمينه های رفتار شخصی، نوع زندگی، لباس پوشيدن و سخن گفتن و نشست و برخاست و سطح تحصيلات...، بسيار مدرن تر و بالاتر از مردم سودان و افغانستان و حماسستان هستند، ليکن حقيقت اين است آنچه به «اخلاق»، «فرهنگ زندگی اجتماعی»، «بلوغ قانون پذيری» و بويژه «روح جمعی» مربوط می شود، از ديد من که چندان تفاوت اساسی ميان ما و مردمان آن سرزمين های عقبمانده وجود ندارد که اگر وجود می داشت، شک نکنيد که رژيم کشور ما از رژيم های آنان بی فرهنگ تر و پست تر و مرتجع تر نمی بود و ما هم اکنون در اين نکبت و سيه روزی دست و پای نمی زديم.
مراد من هم از «مردم» در اينجا، بيشتر نخبگان فرهنگی و سياسی هستند که بايد برپا کننده گان دموکراسی و نگاهبانان اصلی آن باشند، و باز هم بيشتر نخبگان خارج از کشور، نه مردم درون و همچنين نه هم ميهنان عادی ما در خارج که بسان مردمان ديگر کشورها، به کار های دگری مشغول بوده و در زمينه ی سياسی، چشم و گوشش شان به همين نخبگان خود دوخته شده که همه ی قلم ها و رسانه ها در اختيار آنان است. در انتخاب راه و روش سياسی و موضع گيری های خود هم، خواهی نخواهی به همين گروه اجتماعی تأسی می کنند. همچنان که در تمامی ديگر کشور ها هم قاعده همين است.
با آنچه آوردم، وقتی که ما اساسآ زمينی برای افشاندن تخم دموکراسی در آن نداريم که اين تنها زمين هم، همانا «ذهن و انديشه ی نخبگان» ما باشد، آخر چگونه می توان به وعده ی «گذار به دموکراسی» باور کرد و دل بست! آنهم به وعده ی مثلآ نخبگانی که خود حتا به اندازه ی سرسوزنی هم دموکرات منش نبوده و خودشان با خودشان در حال نزاع و درگيری هستند. آنهم آنچنان بی پروا و به دور از مسئوليت و نابخردانه که مردم بينوا و گرفتار ما بايد به اين سفيهان اندرز دهند که در اين وضع اسفبار ايران نبايد اينگونه همديگر را پاره پاره کنند.
به بيانی ديگر، در ميان ما، بجای اينکه نخبگان فرهنگی و سياسی مردم کوچه و بازار را به اتفاق و همدلی دعوت کرده و با رفتار و مسئوليت پذيری خود به آنها هم درس اخلاق و مدارا و آزادمنشی و دموکراسی بياموزند، اين بقال ها و قصاب ها و شاطر های نانوايی هستند که بايد به روشنفکران و نخبگان خود درس انسانيت و سلوک و همزيستی و رواداری دهند!
فرهنگ و قانون و دموکراسی در وجدان است، نه بر روی کاغذ
اين حکومت های دموکراتيک غربی که بسان ساعتی هايی بسيار مدرن و دقيق کار می کنند، تنها با نوشتن قانون مدرن به وجود نيامده اند. تک تک چرخ دنده های اين نظام های سياسی محصول چند سده تلاش و از خودگذشتگی نخبگان و کار فکری صد ها دانشمند علوم انسانی و هزاران آزمون و خطا هستند. اين سيستم ها انواع و اقسام تجربيات را پشت سر نهاده، يک يک خطا های خود را يافته و رفته رفته اصلاح کرده، خود را با واقعيت های جامعه هماهنگ ساخته، دلبستگی ها و منافع تمامی نحله های فکری را يافته و در خود لحاظ کرده و سپس گام به گام فرموله شده اند.
از اينروی اين نظام های انسانمدار به موازات رشد فرهنگی و اجتماعی و سياسی مردمان و بويژه «سياسيون» خود قد کشيده و به اين بالندگی و زيبايی و شادابی رسيده اند، نه يکشبه و تنها با نوشتن يک قانون اساسی پيشرو. بگونه ای که مردمان و بويژه نخبگان مغرب زمين، درست هم شکل، هم انديش، هم همقد و همرديف دموکراسی های خود هستند.
اشتباه بزرگ تاريخی ما اين بوده و هست که گمان برده ايم چون سر و وضع مرد ما مانند غربی ها شده، پس اين مردم در انديشه و منش و رفتار و مدنيت هم با آنها به برابری رسيده اند. در حالی که حتا نود درصد از به اصطلاح روشنفکران و نخبگان سياسی ما که بايد پيشاهنگان فرهنگ و مدرنيته باشند هم حتا يکدهم «روح مدنی» غربی ها را ندارند، چه رسد به مردم عادی که مثلآ بايد از آن به اصطلاح نخبگان خود درس فرهنگ و زندگی و مسئوليت بياموزند.
ديگر اشتباه بزرگ تاريخی هم اين بوده که نخبگان ما از همان ابتدا در مسير اين خيال باطل افتاده اند که گويا اين نظام های مدرن در غرب، با قانون نويسی های مدرن بوجود آمده و بسامان گشته اند. به بيانی روشن تر، دويست سال است که ايرانيان همچنان در اين توهم هستند که تنها با تدوين قوانين مدرن می توان انسانها را بافرهنگ و متمدن و دموکرات ساخت، در حاليکه اين آدمهای دموکرات و بافرهنگ بودند که به موازت رشد فرهنگی جوامع خود و بسته به نياز مردمان خويش، به تدريج اين قوانين پيشرو و انسانی را تدوين نموده و به اجرا گذارده اند.
توجه داشته باشيد که کشوری مانند انگلستان با نزديک به هشت سده پيشينه ی دموکراسی که امروزه کهن ترين دموکراسی جهان محسوب می شود که اصولآ هم انديشه ی ليبرال دموکراسی از اين سرزمين به همه جای گيتی رفته، خود نه قانون اساسی به معنای متعارف کلمه دارد و نه اصلآ بر روی کاغذ يک کشور سکولار محسوب می شود.
البته در آن کشور قوانين بسيار ساده ای برای پيشبرد امور وجود دارد که نماينده گان مجلس، بسته به نياز روز، مدام هم آن قوانين را بدون جار و جنجال و گريبان گيری و پرونده سازی برای يکدگر تغيير می دهند. قوانين ساده ای هم در باره ی اختيارات شخص پادشاه يا ملکه وجود داد که لايتغير و ثابت است. هرگز هم اين قوانين در يک جا گردآوری و تدوين نشده که بتوان آنرا قانون اساسی انگلستان ناميد.
آن قوانين مربوط به سلطنت هم، آن اندازه ارتجاعی است که حتا به قانون اساسی جمهوری روضه خوان ها هم طعنه می زند. چرا که بر اساس يک سنت ديرين انگلوساکسن ها، ملكه يا پادشاه، هم رئيس دولت محسوب می شود و اوست که هر کابينه ای را به مجلس معرفی می کند نه نخست وزير منتخب مردم، هم فرمانده کل نيرو های مسلح انگليس و اعلام کننده جنگ و صلح است و هم اينکه بگونه ای رئيس مذهبی انگلستان. يعنی بظاهر، بالا ترين مقام روحانی کليسای انگليس که موظف به پاسداری از مسيحيّت در بريتانيا هم هست.
بدانسان که رياست دينی او دقيقآ به معنای نماينده گی داشتن وی مستقيمآ از جانب پروردگار است! يعنی همان ظل الله يا سايه خداوند بر روی زمين، و باز يعنی چند پله هم بالاتر از ولی فقيه رژيم روضه خوان ها که فقط نايب دوازدهمين امام محسوب می شود که خبر مرگش معلوم نيست در کجا پنهان شده و نمی آيد اين نايب دزد و متقلب و متجاوز به نواميس مردم را برکنار سازد
پس آن چيزی که انگلستان را اداره می کند، «فرهنگ»، «مدنيت»، «مسئوليت پذيری» و باور راستين نخبگان آن کشور به «قواعد دموکراسی» و از تمامی اينها مهم تر هم، «روح جمعی» است، نه کتاب قانون. يعنی همان بزرگترين «سرمايه های ملی» که نخبگان آن کشور با آن «دستمايه ها» همان کشور بی قانون را با داشتن ملکه ای با آن اختيارات و عنوان های ارتجاعی و مسخره، آن سان آرام و متين اداره می کنند که هنوز هم در بسياری از جنبه ها، نيرومند ترين کشور جهان محسوب می شود. همچنان هم که دومين کشور بزرگ از نظر مساحت، يعنی کانادای نيمه ابرقدرت را هم بعنوان مستعمره، زير نگين دارد. همينطور استراليا، ديگر کشور بزرگ جهان و مناطقی ديگر را.
بنابر اين، نوشتن قانون مدرن و مترقی به دموکراسی و آزادی منجر نمی شود که عده ای تصور کنند پس از جمهوری اسلامی و با داشتن قانونی مترقی، ما هم به دموکراسی و آزادی کامل دست خواهيم يافت. به همين سبب هم نوشتم که اين همان خيال باطل يکصد و پنجاه سال پيش است که مستشارالدوله با انديشه ای کودکانه در رساله «يک کلمه» آورده بود که: « شاه و گدا و رعيت و لشكرى در بند آن (قانون) مقيد هستند و احدى قدرت مخالفت به «كتاب قانون» ندارد.»
حقيفتی که او و بسياری دگر از انديشمندان آنزمان ايران نمی دانستند و حال حتا پس از يکصد و پنجاه سال هم همچنان بسياری از نخبگان ما آنرا درک نکرده اند، اين است که هرگز نمی توان با «کتاب قانون» مردمانی بيگانه با روح دموکراسی، ناشکيبا و انحصارطلب را بافرهنگ و دموکرات و مداراگر ساخت که هم بوجود آورنده ی دموکراسی هستند و هم پاسداران آن. باز هم تأکيد می کنم که مراد من از «مردم»، بيشتر نخبگان هستند که صحنه گردان فرهنگ و سياست کشور هستند، نه مردم کوچه بازار که به کار و زندگی خود مشغول هستند.
قانون مشتی واژه و جمله ی بی روح بر روی کاغذ است که هيچ چيز را تغيير نمی دهد و هيچ ماده و تبصره ای هم نمی تواند کسی را بافرهنگ و متمدن سازد. بدين خاطر هم اگر برای مردمی تربيت نايافته، عادلانه ترين قوانين را هم که بنويسند، از آنجا که آن قانون در اندازه ی فرهنگ آن مردم نبوده و در ميان آنان «وجدان قانون پذيری» وجود ندارد، هرگز آنرا رعايت نخواهند کرد.
مگر اينکه دولتی برای به اجرا در آوردن قانون مترقی خود، مثلآ برای يک ملت هفتاد ميليونی، هفتاد ميليون پليس را هم بکار گمارد که شبانه روز مراقب آن مردم بی فرهنگ باشند که قانون شکنی نکنند. وحال آنکه اين فرض محال اگر حتا در رويا هم تحقق پذير باشد، بی شک برای کنترل آن هفتاد ميليون مآمور، هفتاد ميليون بازرس هم لازم خواهد بود که آن مأموران را کنترل کنند که خود قانون شکنی نکرده و از مجرمان رشوه نگيرند و برای آن بازرسان هم به همين شمار ...
بنابر اين، اصلی ترين ضمانت اجرا شدن قانون در حامعه ای «فرهنگ بالنده»، «مدنيت»، «اخلاق»، «وجدان قانون پذيری» و پايبندی دستکم نخبگان آن جامعه به مبانی دموکراسی است نه ماده و تبصره. ما بايد اين حقيقت را درک کنيم که چنانچه در کسی «خوی دزدی و بزهکاری» وجود داشته باشد، اگر همه ی ثروت های دنيا را هم به وی بخشيده و يکصد تعهد کتبی و شفاهی هم که از او بگيرند که ديگر دزدی نکند، به محض يافتن اندک مجالی، باز هم دله دزدی خواهد کرد. ليکن انسانی که در وی فرهنگ، وجدان و اخلاق پرورش يافته و ژرفای زشتی «عمل دزدی» درک شده باشد، او حتا بدون سپردن تعهد و کنترل عسس و پاسبان و پاسدار و ژاندارم هم دزدی نخواهد کرد
از اينروی مشکل در ما و فرهنگ و بويژه نخبگان ما است نه در شاه و شيخ و وزير و وکيل که عده ای بی فرهنگ نادان دوغ و دوشاب را در هم آميخته و اين القاب را برجسته کرده اند که بتوانند گناه تمامی کثافتکاری های خود را هم در کارنامه ديگران ثبت کنند. چرا که در ميان ما اگر رهبری هم انسان و دموکرات باشد، ما خود يا با زياده خواهی و حتا خيانت به کشور او را به ديکتاتوری وامی داريم و يا اينکه با نوکرصفتی از او بت و اسطوره ای دروعين ساخته و با اين بی فرهنگی ها منش انسانی آن بدبخت را هم تباه کرده و از فرشته ديو می سازيم.
بنگريد که اين فرهنگ لجن بی شخصيتی، خودفروشی، رياکاری و دستمال داری ايرانی برای « صاحب قدرت »، چگونه يک روضه خوان ترياکی و مسخره را از خود بيخود کرده که اين مافنگی خيال می کند رهبر يک ميليارد و سيصد ميليون مسلمان است و همه ی جهانيان هم او را بزرگترين رهبر سياسی تاريخ می شناسند! آخر اين دستمال بدستان بی مرام و بی شرافت و متجاوز و قاتل که داغ نوکری و بی ناموسی هم به پيشانی زده اند، از کرات ديگر به ايران نيامده اند کِه.
نيمی از ادبيات سياسی ما «مدح نامه است» و نيم دگر «نفرين نامه». در مورد جور اين وزير و وفای آن دگر وزير، ستم اين امير و ولای آن ارباب، دادگری اين فرمانروا و بيدادگری آن يکی و مسائل پيش پاافتاده ای از اين دست. يعنی نوعی داستانسرايی مبتذل که فقط به درد نقالی در قهوه خانه ها برای سرگرم کردن مردم می خورد نه به کار برونرفت مردمی گرفتار از اين دور باطل جهالت تاريخی که دستکم دو سده است که مرتب اشتباهات خود را تکرار می کنند.
آنچه بايد برای مردم روشن شود، «چرايی بازتوليد اين نکبت های تاريخی» است نه اينکه چه کسی بد بوده و نفرين فرستادن بر آن «آدم بد» که هم خودش معلول بوده و هم بدی هايش. مادام هم که ما نتوانيم ريشه های اين درد های فرهنگی را يافته و آنها را به روشنی به مردم نشان دهيم، از سوی ديگر هم تا آن زمان که نشود «پايبندی به قانون» و «احترام به انديشه و آرای ديگران» را به «اصلی وجدانی» تبديل کرده و اين اصل مسلم انسانی را هم در انديشه ی مردم و بويژه نخبگان ما نهادينه کرد، چنانچه اين مردم خون دهها هزار جوان ديگر خود را هم به پای درخت آزادی ريخته و بتواند ده رفرم و انقلاب ديگر را هم سامان داده و به پيروزی رساند، باز هم غيرممکن است که نيم گامی هم به آزادی و دموکراسی نزديک شود.
تا آنجا هم که من آگاهی دارم، تاکنون هيچ فرهنگور و انديشمندی بگونه ی جدی اين امر را برای مردم ما روشن نساخته که همانگونه که دموکراسی يک شبه بوجود نمی آيد و يک پروسه يا فرايند بلند مدت است، استبداد هم درست همين حالت را دارد و يکباره از زمين سر بر نمی آورد. از اينروی همانگونه که «ايجاد دموکراسی» بدون پيش زمينه های مدنی و فرهنگی غيرممکن است، «ايجاد استبداد» هم در يک جامعه بدون وجود پيش زمينه هايی چون پسماندگی، بی فرهنگی، عدم مدارا و از سويی هم نوکرصفتی و مجيزگويی و خودفروشی، هرگز امکان پذير نيست.
همچنانکه جمهوری اسلامی را فرهنگ پسمانده و نخبگان سياسی فرهنگی ما بوجود آورد و پروار کرد و بدين هاری و وحشی گری رساند نه دو روضه خوان ابله و نادان بنام خمينی و خامنه ای که نه لياقت مديريت يک حمام عمومی را داشتند و دارند و نه حتا قادر به اداره يک قهوه خانه بودند و هستند . توده ای، مجاهد، چريک فدايی، جبهه ملی چی، ملی مذهبی، روزنامه نگار، نويسنده ی چپ، راست و ميانه و همه و همه هم بوجود آورنده و نگهدارنده جمهوری اسلامی بودند و هستند، نه خود ملا های بی سر و پا که بسياری از آنها تاسال پنجاه هفت حتا نمی دانستند که به جز نجف و کربلا و سامره، اصلآ شهر ها و کشور های ديگری هم در اين جهان وجود دارد.
اصلآ اگر خرد و دورانديشی و فرهنگی در ميان بود که نظامی وحشی و بی فرهنگ و بی آزرم چون جمهوری اسلامی در ايران تشکيل نمی شد. اگر هم به فرض در اثر يک خطا و انحراف تاريخی و اتفاق ناگوار تشکيل می شد، بدون ترديد حتا نمی توانست پنج سال هم بر مردمی خردمند حکومت کند، چه رسد به سی و يک سال.
پس، به يک باره معجزه ای بوقوع نپيوسته که اين به اصطلاح نخبگان به مردم نويد دموکراسی می دهند تا باز هم آنان را سرخورده تر سازند. بگونه ای که ما بايد باز هم سی ـ چهل سال ديگر صبر کنيم تا اين مردم کم کم از اين يأس و نوميدی و بی تفاوتی طبيعی ناشی از يک سرخوردگی ديگر بدر آمده و باز خود را برای يک انقلاب ديگر آماده سازند که البته عمر من و ما ديگر بدان قد نخواهد داد، و باز هم البته بدون شک اندک زمانی پس از پيروزی ظاهری، برای چندمين بار باز به همين وضعيت رسند که ما حال در آن قرار داريم.
مردمی که نخبگان آن حتا پس از سه دهه هم نتوانسته اند گرد هم آمده و حتا يک نيمچه اپوزيسيون با دو ـ سه خط برنامه عملی هم تشکيل دهند و هنوز ايران آزاده نشده و بدون داشتن قدرت و يا حتا اندک محبوبيتی در نزد مردم هم، «جنگ بيانه ای» براه انداخته اند که مسلمآ اگر قدرت می داشتند، «جنگ داخلی» براه می انداختند، مردمی که بيشترين روشنفکران آن هنوز هم ملاباز و ملی مذهبی و مقلد مشتی ملای بی سواد و پسمانده و بی فرهنگ هستند و ملتی خودشيفته و غافل از حال خويش که خود در نهايت درماندگی و بينوايی و رسوايی هم همچنان برای با فرهنگ ترين مردمان جهان هم نسخه می پيچد، چگونه خواهند توانست به دموکراسی دست يابند؟!
گر چه بسياری از من رنجيد خاطر خواهند شد، ليکن باکی نيست و من دانسته از پيش همه ی اين تهمت را بجان خريده و فاش می نويسم که ای مردم! بيشتر اين نخبگان شما درست از جنس همين جمهوری اسلامی هستند. اگر هم به اندازه ی آنان جانی و ستمگر نباشند، اما بدون شک به اندازه ی همان پايوران رژيم، با فرهنگ دموکراسی بيگانه بوده و درست هم بسان آنان انحصارطلب، ناشکيبا و اهل باندبازی هستند.
برای از ميدان بدر کردن رقبای سياسی خود و دگرباشان و دگرانديشان هم، درست از شيوه های ضد انسانی همانان استفاده می کنند. يعنی از پرونده سازی و اتهام جاسوسی و مزدوری و خيانت و فحش و حتا ورود به مسائل شخصی ديگران و تهمت ناموسی به آنان بستن. اگر هم مانند مأموران جمهوری اسلامی در جيب و کشوی ميز دگران ترياک و اسلحه و مجله ی سکسی جاسازی نمی کنند، تنها به دليل نداشتن قدرت است، ورنه وجدانآ بسياری از اينها هم همان کار های ننگين را در مورد مخالفان خود انجام می دادند.
چه نمونه ای روشن تر از اينکه چنانچه رژيم ده ـ پانزده فرستنده ی تلويزيونی و ايستگاه راديويی دارد که در آن ها به مخالفان خود فحاشی کرده و برايشان پرونده سازی می کند، اپوزيسيون به اصطلاح آزادی خواه آن رژيم فحاش و پرونده ساز، بيش از يکصد و سی تلويزيون دارد که هر کدامی از آنها برای ديگران پرونده سازی می کنند. شمار وب سايت ها و وبلاگ های ناسزانويس و تهمت زن و پروند ساز اين طرفی ها هم که دستکم صد برابر رژيمی ها است.
برايند سخن
حاصل اينکه جمهوری اسلامی لکه ی ننگی است که بدون چون و چرا بايد آنرا از دامان تاريخ ايران و حتا جهان زدود. چرا که اين نظام ناب اسلامی يک پديده ی عصر غارنشينی است که نه ارزش های ضدبشری آن تناسبی با ارزش ها و نرم های جهان متمدن امروز دارد و نه اصولآ وجود منحوس خودش از جنس اين روزگار است. بنابر اين بر سر برکندن اين ميکرب کشنده از پيکر ايران و ايرانی اصلآ بحثی وجود ندارد.
اما هشدار که ما حتا پس از بزير کشيدن اين رژيم بربرمنش از سرير قدرت هم تا رسيدن به دموکراسی و آزادی راهی بس سخت و بسيار طولانی در پيش خواهيم داشت. پروسه ای که شايد پنجاه و يا حتا يکصذ سال طول کشد. از اينروی فروکاستن فرايند دستيابی به دموکراسی که گونه ای «اخلاق»، «تربيت فرهنگی» و «داشتن وجدان مدنی» است، تنها به تغيير موادی از قانون اساسی اين رژيم و حتا حذف اين سيستم ضد بشری از ايران، روشن ترين نشان عدم شناخت اصل دموکراسی و آنرا مسخ کردن و به سخره گرفتن است.
پس اگر مبارزه می کنيم، خوب است که بدانيم کيستيم، فرهنگ ما چيست و چگونه است، در کجا ايستاده ايم، چه امکاناتی داريم و اصولآ برای چه بايد تلاش و جانفشانی کنيم و چه به دست خواهيم آورد. تنها با آگاهی از اين ظرفيت ها و پذيرش وافعيت های موجود هم هست که می توان با چشمانی باز مبارزه کرد و گامهايی بسوی دموکراسی برداشت و از دستاورد مبارزات خود پاسداری کرده و باز هم دچار آن عقب گرد هميشگی تاريخی نگرديد. ورنه ترديد نداشته باشيد که دلبستن به اصل من دراری و مضحک«گذار به دموکراسی» و انتظار رسيدن به بهشت، چند سال بعد، باز هم شما را سرخورده تر از امروز، به همان جايی برگشت خواهد داد که نياکان شما نه يکصد و پنجاه سال پيش که حتا هزار سال پيش در آنجا ايستاده بودند.
چنانچه پذيرش اين حقيقت سخت است، لطفآ شاهنامه استاد توس و غزلهای حافظ را با دقت بيشتری بخوانيد تا متوجه شويد که آن «حکايات سده ی پنجم و هشتم»، همچنان در جامعه ی ما باقی است. ايران و مردم آن هم درست همان مردمانی مانده اند که هزار سال پيش بوده اند و فقط برای ناليدن در اين عصر، بجای شعر، از موبايل و اينترنت استفاده می کنند.
در درازای اين سده ها هم مرتبآ هم از «خون جوانان وطن لاله دميده» و هنوز نشکفته، پژمرده و خشک شده است. همچنان که «مرغ سحر» هم همچنان ناله سر داده و داغ ما را تازه تر کرده که در واقع اين داغ ،«داغ جهل» است که نسل پس از نسل در ايران تازه تر شده است. يعنی از صد ها سال پيش از زاده شدن عارف قزوينی و ملک الشعرای بهار که آنها هم از همان خودويرانی های تاريخی الهام گرفته و اين «جهالت نامه» ها را سروده اند. اگر هم خيال کرده باشند که درد ما از غير خودمان بوده، هر دو پاک اشتباه کرده اند. به همين سبب هم من از اين دو شعر به سختی بيزارم.
با آنچه از سر درد و مسئوليت شناسی آوردم، خردمندانه ترين هدف مبارزه ی با رژيم جمهوری اسلامی را بايد «رهايی از اين دوزخ اهريمنی» قرار داد نه «رسيدن به بهشت برين» که اصلآ بهشتی در کار نيست و اميد رسيدن بدان، سراب و خواب و رويايی بيش نيست. يعنی نجات ايران از چنگال خونين مشتی از گور گريخته و عده ای چاقوکش آدمکش و متجاوز و باز گرداندن اين اوباش به همان لجنزار ها که از آن بيرون آمده اند که در حقيقت هم هدف های بسيار بزرگ و انسانی و ميهنی هم بشمار می روند.
آنگاه شروع به ساختن کشوری سکولار و باز و متجدد که بتوان در آن با شادی، نشاط و اميد به فردا های بهتر کار و زندگی کرد و بجای گوش دادن به نوحه سرايی مرغ سحر، نغمه خوانی هزاردستان در باغها را گوش کرد و بجای اجازه دادن به دميدن لاله از خون جوانان وطن، بتوان از کشور هلند لاله وارد کرد و به دست عشاق جوان داد.
يعنی زندگی کردن بسان همه انسانهای عادی اين گيتی در هزاره ی سوم، نه به شکل مشتی گاو و گوسفند بدون خرد و اراده و مطيع گله دار و يا شماری موالی اسير خراج پرداز و تازيانه خور که حتا رنگ لباس او را هم بايد يک اوباش لنگ بر سر معتاد به بنگ و چرس و ترياک با عنوان «ولی فقيه» تعيين کند که اتفاقآ هم تحفه ی همين نابخردانی است که امروز از «گذار به دموکراسی» سخن می گويند و خود در حال جنگ و ستيز با يکدگر هستند. همين. امير سپهر
دومين روز ماه فوريه دوهزار و ده ميلادی