ستاره از تهران
بمناسبت 17 دی روز آزادی زن که من اسمشو میزارم روز برابری
2010.01.07
میخوام شما رو با یک اتفاق جالب که در زندگیم افتاده شریک کنم .
ماجرا اینه که برام یک خواستگار و عاشق پر و پا قرص پیدا شده بود و ماجرا از این قراره.
البته پیدا شدن عاشق بتنهایی، اصلا برام مهم نبود، چون اون چیزی که زیاده عاشقه، اما خواستگاری واقعی کردن برام اهمیت داشت که با کمال ناباوری دیدم که نه بابا! جدی جدی طرف اومد خواستگاری. اونم چی!؟ با یک سبد گل رز قرمز که من عاشق گل رز قرمزم. حالا از کجا میدونست رو هنوز کشف نکرده ام. چون من با اینشخص اصلا" آشنایی قبلی نداشتم و امکان نداره خودم بهش گفته باشم.
بهرحال که اومد با یک سبد گل رز قرمز زیبا ، و یک جعبه شیرینی همراه با مامان و بابا و خواهر و زنداداشش
پدرش طفلکی از من خیلی خوشش اومد. اما مادرش متاسفانه دچار آلزایمر هست و از اول تا آخر خواستگاری نفهمید که موضوع چیه! و دائم به من میگفت: رضا جان از ماموریت برگشتی پسرم؟ کی برگشتی؟ شام خوردی یا نه پسر دلبندم!؟ من نفهمیدم که آخه چطور منو با موهای بلند و دامن کوتاه با رضا (پسرش) یکی فرض کرده بود! در ضمن ساعت 4 بعد از ظهر که وقت شام نبود! اما راستش خیلی دلم براش سوخت. البته دلسوختنم هم بقول دکتر افسانه صدیق زاده ( دکتر روانشناس) از روی ترس بود. چون دکتر افسانه معتقده که ما گاهی دلمون برای بعضی افراد میسوزه اما نه از روی حس نوعدوستی بلکه از روی این مسئله که میترسیم خودمون هم بهمون روز بیفتیم!
خلاصه که منم دلم برای مامان خواستگارم سوخت و امیدوارم وقتی پیر شدم آلزایمر نگیرم چون مطمئنا" حرفهای من خیلی خنده دار خواهد بود.
خب...بریم سر خواستگاری. مامان و بابای خواستگار که معرفی کردم براتون. خواهر خواستگارم هم با چشم مشکوک نگاهم میکرد ، اما زنداداش خواستگار یعنی جاری آیندهء من خیلی مهربون و صمیمی بود. دائم میگفت: ستاره جون بیا بشین. ستاره جون زحمت نکش. ستاره جون خودتم شیرینی میل کن. که البته من در مورد آخر، بهش گفتم که : متاسفانه این نوع شیرینی رو دوست ندارم! کاش شیرینی دانمارکی می آوردید!
آخه میدونید چیه دوستان!؟
من واقعا" شیرینی تر دوست ندارم. یه گاز که میزنم فوری دلمو میزنه و بعد کسل میشم و قسمت عمدهء مشکلم اینه که فوری هوس خوردن یه لیوان آبغوره میکنم. و آبغوره هم نداشتم تو خونه. چون مامانم تمام آبغوره هارو قایم کرده، بدلیل اینکه من روزی سه چهار لیوان آبغوره میخورم و مادرم از دستم کلافه شده و چون باهام قهره نمیتونه دعوا کنه، بهمین دلیل نمیدونم کجا قایمشون کرده.
بهرحال شما هم امتحان کنید...یک لیوان آبغوره کمی نمک هم بریزید و هم بزنید...خیلی خوشمزه میشه. البته امیدوارم مثل من معتاد به آبغوره نشید.
حالا بریم سراغ خواستگار نازنینم. خواستگار با اون سر و وضع خوش تیپ، موهای موجدار و تازه اصلاح کرده ، سر و صورت مرتب و بدون ریش و سیبیل، چشمهای سیاه براق و لبخندی شوخ و چهره ای آروم و مهربون، صدایی رسا و پر نفوذ، در همون نگاه اول نظرم رو جلب کرد.
بهرحال بعد از معرفی اولیه از سن و سال و تحصیلات و شغلش، با درخواست جاری آینده ام، قرار شد من و خواستگارم بطور خصوصی با هم صحبت کنیم. بهمین دلیل همشون بجز خواستگار دلربا، پا شدند و به طبقهء پایین که آپارتمان مامانم ایناست رفتند ، تا ما با هم گفتگوهای بیشتری کرده و با عقاید هم بیشتر آشنا بشیم و من هم مجبور نباشم که هی تعارف کنم که بفرمایید میوه. بفرمایید چای. بفرمایید شکلات. بفرمایید.... آهان! چیپس هم داشتم روی میزم. اما تعارف نکردم. چون نمیخواستم چیپسم تموم بشه! من عاشق چیپس هستم آخه. البته اینکه تعارف نکردم از روی خسیسی نبود بلکه بخاطر این بود که چیپس جزو لوازم پذیرایی نیست و تصدفا" رو میز بود. منم دیگه برش نداشتم چون ناجور میشد برش دارم. حالا خوبه بچه همراهشون نبود وگرنه دخلشو می آورد. بچه ها هم مثل من عاشق چیپس اند.
خلاصه اونا رفتند طبقهء پایین و من موندم و خواستگار. من داشتم فکر میکردم که خب! حالا چی ازش بپرسم؟ واقعا" مراسم خواستگاری یادم رفته بود. سالهاست که هیچ خواستگاری نداشتم. علتش هم اینه که با هر کی آشنا میشدم میگفتم که :من عاشق یک مردی هستم که قراره با هم ازدواج کنیم. این شخص یک مرد خیالی بود اما اونا باور میکردند و راهشونو میکشیدند و میرفتند.
در فکر بودم که چی بپرسم و چی نپرسم...که خواستگار ازم پرسید: خب ستاره خانوم! اول به من بگید چرا در طی این سالها ازدواج نکرده اید؟
وااای...خیلی عصبانی شدم! میخواستم ظرف میوه رو پرت کنم رو کله اش! آخه کسی نبود که بگه به تو چه ؟ مگه فضولی؟
اما بسختی خودمو کنترل کردم و با متانت ساختگی جواب دادم : بخاطر اینکه منتظر شما بودم!
بعد لبخندی زدم و گفتم: خب! اگه ازدواج کرده بودم که بندهء خدا شما الان اینجا نبودید!؟
لبخند شوخ او بطور دل انگیزی پررنگتر شد و گفت: بله! حق با شماست! و گویا از من رنجیدید؟
من اینبار با آرامشی واقعی جواب دادم که: آره اول رنجیدم اما الان از شما خوشم اومد چون خیلی باهوشید و متوجه رنجشم شدید. و بعد من هم لبخندی تحویلش دادم چون حقیقتا" شایستهء دریافت جایزه بود.
او یک نارنگی برداشت و سرگرم پوست کندن بود که وقت رو غنیمت شمرده و متقابلا" سوال کردم که : خب! شما چرا تا حالا ازدواج نکرده اید؟
او جواب داد که : علتش مسائل مختلف زندگیم بود. دانشگاه و سربازی و مسافرت و زندگیم در آلمان و بعد بازگشتم به ایران بخاطر فوت برادرم ، و بعد ماندگار شدنم در ایران و آغاز به کار تجارت، ورشکستگی ها و موفقیتها و بالا و پایینهای اوضاع اقتصادی و خلاصه گرفتاریهای مختلف مانع شده بود که در فکر ازدواج و سر و سامان دادن به زندگیم باشم. حالا الحمدلله شرایطم بد نیست و بهرحال دیر یا زود باید تشکیل زندگی میدادم. تا اینکه از طریق فلانی (اسم یکی از بستگان منو آورد) با خانوادهء شما آشنا شدم و تعریفتونو هم خیلی شنیدم.
ازش سوال کردم : چه تعریفهایی از من شنیدید؟
گفت: خب! شنیدم که زیبا هستید، تحصیلکرده و خانم فهمیده ای هستید، هنرمندید، باهوشید و اینکه دارای توان بالایی هستید.
توان بالا؟ منظورشو نفهمیدم! ازش پرسیدم: توان بالا یعنی چی؟ توان اقتصادی یا هنری؟
یکدفعه نگاهشو به چشمم دوخت و گفت: چه فرقی میکنه؟ کسی که باهوش باشه، در اغلب زمینه ها میتونه موفق باشه. حتی اگه از استعداد لازم هم برخوردار نباشه.
با مخالفت جواب دادم که: نه! اصلا اینطور نیست! استعداد در موارد مختلف لازمهء موفقیت هست و هوش افراد نمیتونه فراگیر باشه. بهرحال هوش و استعداد مکمل هم هستند. در ضمن ایندو برای موفقیت کافی نیستند. ابزار دیگه ای هم احتیاج هست تا بشه هوش و استعداد رو در عمل پیاده کرد. چه بسیار مجرمان و دزدها و جنایتکارانی که باهوش و با استعدادند اما در زندانها هستند. چون ابزار لازم برای ساختن زندگی خوب و مفید رو نداشته اند.
کمی فکر کرد و برای اینکه بحث رو از چارچوب خشک و اجتماعی خارج کنه، گفت: بله البته عمیق که بررسی کنیم عوامل مختلفی دخیل هستند اما من فقط خواستم شنیده هامو بیان کنم. از شما تعریفهایی کرده بودند و یکیش این بود که خانم پر توان و کوشایی هستید.
اینو که گفت من واقعا" خنده ام گرفت. چون تنها چیزی که در وجود من نیست، همین "کوشا" بودنه. با خندهء از ته دل گفتم: کوشا؟ هرکی گفته اشتباه گفته! من اصلا" کوشا نیستم بلکه خیلی هم تنبلم. باور کنید جناب آقای خواستگار (اینجا او یواشکی خندید و من از یواشکی خندیدنش خوشم اومد) بهرحال بدون مکث ادامه دادم که : من از بسکه تنبلم گاهی اوقات سه چهار روز پشت سر هم، غذا نمی پزم. در ضمن ظرفامو بصورت هفتگی میشورم و ماهی یکبار خونه رو جارو میکنم. و سالی یکبار خونه تکونی
خواستگار گفت: خب! این طبیعیه. چون غذا با خانواده میخورید. با مامان و بابا.
فوری جواب دادم که: اشتباه نکنید آقا! من سالهاست که با اونها غذا نمیخورم و بیش از یکساله که باهاشون قهرم.
از من پرسید: چرا قهرید؟ اگرچه میتونم درک کنم. منهم گاهی از دست این پدر و مادرم کلافه میشم. آدم تا زمانیکه مجرد باشه همین مشکلاتو داره، حالا مهم نیست چند سالش باشه، مجرد، مجرده! باید جور بقیه رو بکشه و دائم سرویس و خدمات ارائه بده! چون بقیهء خواهر برادرها میگن: تو که مجردی بیکاری! ما عیالواریم وقت نداریم.
من از بحث بیشتر با این خواستگار خسته شده بودم و خیلی هم دلم میخواست یه سیگار روشن کنم. اما نمیدونستم چه جوری موضوع سیگار رو عنوان کنم که توی ذوقش نخوره. چون میدونم که اغلب مردها دوست ندارن زنها سیگار بکشن.
او منتظر جواب یا حرفی از سوی من بود و من در فکر سیگار. بهمین دلیل سکوت ایجاد شده بود.
من از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه که چون اوپن هم هست منو میدید و از همون آشپزخونه بهش گفتم که: آقای خواستگار محترم! از من توقع نداشته باشید که دلایل قهر بودنمو با خانواده ام که یک امر خصوصی و خانوادگیه، در برخورد اول براتون تعریف کنم.
او گفت: بله ستاره خانوم حق با شماست! منم انتظار ندارم تعریف کنید. بیشتر ترجیح میدم با خصوصیات اخلاقی خودتون آشنا بشم.
واای! خصوصیات اخلاقی!؟ آخه مگه میشه من خصوصیات اخلاقیمو نام ببرم!؟ و در یک جلسه اونم بدون سیگار، مسلما" خصوصیات اخلاقی بدم رو میشد! کمی وحشت کردم! بعد خواستم قهوه درست کنم برای خودم. از او سوال کردم که قهوه میخوره یا نه؟ او هم جواب مثبت داد. در یک آن دو تا لیوان خوشگل بزرگ که روش عکس خرگوش و یه دختر کوچولو داره، نسکافه با شیر و ظرف شکر رو آماده ، گذاشتم رو میز و گفتم بفرمایید. او تشکر کرد و شروع کرد به ریختن شکر در لیوان
من رفتم اتاق خوابم و پاکت سیگار و فندکمو برداشتم، برگشتم در پذیرایی و با کمی تردید از خواستگار کسل کننده، سوال کردم که سیگار ناراحتتون نمیکنه؟
او گفت: من خودم گاهی اوقات سیگار میکشم. اما شما نباید سیگار بکشید. سیگار برای خانمها خیلی مضره.
جواب دادم که: اگه مضره برای همه مضره. خانوم و آقا نداره. اگرچه میدونم سیگار چیز خوبی نیست اما دیگه نمیتونم ترک کنم چون سالهاست سیگار میکشم. هربار هم خواستم ترکش کنم، سیگار منو ترک نکرده. بعد خندیدم. و سیگارمو با خیال راحت روشن کردم.
نشستم سر جای اولم و با ژست زیبا سیگارمو در میان انگشتان با ناخنهای لاک زده، بصورت آرتیستی کشیدم و خیلی هم خوشحال بودم که سیگارم کم دود است. چون من لایت میکشم و زیاد دود و بوی بد نداره.
او گفت: به من تعارف نمیکنید؟ بهش گفتم: نه متاسفانه. عادت ندارم سیگار رو تعارف کنم. اما اگه دلتون خواست بردارید خودتون.
او هم یک سیگار برداشت و روشن کرد. اما کاملا" مشخص بود که مدتهاست سیگار نکشیده.
همین امر باعث شد دلم براش سوخت...........................
احساس کردم چه طفلک ساده و سالمی اومده خواستگاری من!......................
احساسمو بهش گفتم. دقیقا" همینو گفتم! به او گفتم: شما چقدر ساده و سالمید! خیلی عجیبه این موضوع!
گفت : چی عجیبه؟
گفتم: ساده بودن و سالم موندنتون! اینکه خیلی معصومانه رفتار میکنید و حرف میزنید . امیدوارم نقش بازی نکرده باشید و واقعا" ساده و سالم باشید. اگرچه در اینصورت جواب من به پیشنهاد ازدواج شما، مطمئنا" منفی خواهد بود!
با شگفتی و کمی گیجی پرسید: درچه صورتی جوابتون منفی هست؟
گفتم: آقا هول نشید! من بنفع شما گفتم. منظورم اینه که اگه واقعا" مرد ساده و سالمی هستید، یعنی نه سیگار میکشید، نه مشروب میخورید، نه تا حالا زندان رفته اید و نه با کسی درگیر شده اید، معلومه که با من 180 درجه اختلاف دارید و من حتی یک دوستی معمولی هم با شما نمیتونم داشته باشم چه برسه به ازدواج!
او واقعا" گیج شده بود اما سعی میکرد کنترل اوضاع رو در دست بگیره. درحالیکه داشت ته لیوان نسکافه اشو سر میکشید، نگاهی به من انداخت و بعد لیوان را روی میز گذاشت و گفت: ببین ستاره خانوم! نه من بچه و جوان و خامم و نه شما کودک و خام و بی تجربه! بهتره از تست کردن من هم صرفنظر کنید. راحت باشیم با هم. بهتر نیست؟
جواب دادم: البته که رک بودن بهتره. بهمین دلیل من با شما رک حرف زدم و از شما هم انتظار دارم با من رک باشید!
پاسخ داد: من رک هستم. من شغلم و بیوگرافیم رو براتون گفتم. اخلاقم هم بد نیست. تحملم زیاده و بسیار صبور و در عین حال زیاد شوخی میکنم و زیاد هم سختگیر نیستم. بر اساس شعر "سخت میگیرد جهان بر مردمان سختگیر" واقعا نباید سختگیر بود. اما این بمعنای سستی هم نیست. یعنی نباید در مواقع سختیها زود ناامید بشیم و شکست خورده بدونیم خودمونو. من بخاطر فراز و نشیبهایی که در زندگیم بوده ، به اندازهء ده مرد سختی و مشقت کشیده ام اما در همه حال خوشرو و خوش برخورد بوده ام. افکارمو در جهت حل مسئله بکار گرفتم ، نه در راه غصه خوردن یا پذیرش شکست
بهش گفتم: اوکی! اینها که گفتید عالیه! بهتون تبریک میگم. حالا از بحثهای فلسفی بگذریم. من میخوام رک و پوست کنده خودمو تنها در ابتدایی ترین رفتارهام معرفی کنم، موافقید؟
خواستگار مودب و مهربون جواب داد: البته! ستاره خانوم من در واقع شناخت فردی شما برام مهمتر از هر چیز دیگه ای هست.
گفتم: خب! پس ببینید من چه رفتارهای نابهنجاری دارم! بعد لبخندی زدم و بعد از مکثی مرموزانه، برای اینکه کنجکاوی و توجهش کاملا" جلب بشه، ادامه دادم: خب! این ستاره ای که شما اومده اید خواستگاریش، اینه: من سیگار میکشم گاه زیاد و گاه کم. بستگی داره به اینکه اونروز تنها باشم یا نه. خوشحال باشم یا عصبانی یا غمگین. و اینکه مشروب هم میخورم، شراب و آبجو، البته اگه گیر بیاد. اونم اگه کسی باشه وگرنه تنهایی نمیخورم. مثلا" یکسال و نیم بود نخورده بودم. سه ماه پیش یک استکان خوردم و البته دو روز سردرد داشتم. بعدش اینکه: نماز نمیخونم. کلا" نماز یادم رفته! فقط همون حمد و قل هواللهش یادمه. در ضمن روزه که اصلا نمیگیرم. چون در حالت طبیعی هم در حال روزه گیری هستم بسکه تنبلم و غذا نمیپزم. بهمین دلیل خودمو از چای و قهوه و آبغوره محروم نمیکنم. عاشق مسافرتم. اما فقط خود سفر رو دوست دارم و مقصد برام جذابیت نداره. از یکجا موندن دلم میگیره. ماجراجو و عاشق هیجانم اما بی گدار هم به آب نمیزنم و در اوج ماجراجویی حواسم هست که دارم چکار میکنم و برنامهء بعدی چی هست! از نظر مالی مثل قمار بازها هستم. یکروز یک میلیون تومن پول دارم، ماه بعد برای خریدن یک بسته چیپس هم در مضیقه هستم. راستی یادم رفت بگم که عاشق چیپسم. خیلی دست و دلبازم و تا جاییکه در توانم باشه به دیگران کمک میکنم که اغلب هم بضرر خودم تموم شده. اما از کمک کردن لذت میبرم، مهم نیست قدرمو بدونند یا نه. نفس کار برام لذتبخشه و اینکه نه مرد سالارم و نه زن سالار. جنسیت برام مهم نیست. حتی سن و سال برام اهمیت نداره. دوستانم در این ردهء سنی هستند: دخترک 5 ساله تا آقای 73 ساله که تقریبا یکروز در میون تلفنی باهاش حرف میزنم. در دوستی وفادارم اما دو چیز دوستیمو محو میکنه: ترسو بودن طرف مقابل. و دروغگو بودنش.
این دو صفت شدیدا" موجب نفرت و انزجارم میشه. دیگه اینکه اهل هنرم اما هنرمند نیستم! گاهی شعر میگم و گاه موسیقی مینوازم، اما روحم هنری نیست بسکه بلا سرم اومده، روحم از لطافت خارج و زمخت و سنگدل شده. هنرمند باید روحش هنرمند باشه. نرم و لطیف و سبک. مثل حریر و نسیم . مثل پروانه. مثل نم نم بارون. مثل آفتاب بهاری. اما متاسفانه من گاه رعد و برقم. رگبار شدید بارونم. گاه آفتاب سوزان و گاهی تگرگ و گاه سوز سرما، گاهی برف دانه ریز پراکنده و گاهی برف درشت سنگین. و گاهی هم پیش میاد که واقعا" همون آفتاب بهاری و آسمون صاف آبی هستم.
استعداد عجیبی برای عاشق شدن دارم. بقدری در وجودم عشق و محبت هست و بقدری هیچکس نیست که عشقمو بهش ابراز کنم که گاهی دلم میگیره. شاید تصور کنید ایندو در تضاد هستند اما اینطور نیست. هیچ تضادی نیست. عشق وافری که هرگز محل مناسب خودشو پیدا نکرده. چرا پیدا نکرده؟ چون همفکر و هم اندیش و معشوق واقعی یافت نمیشه. وقتی همه گرفتار مادیاتند. یا درگیر افکار مذهبی هستند. وقتی تعارفها و تظاهرها و فریبکاری هست، وقتی دلنگرانیها و عدم اعتماد و اطمینان هست. وقتی دام و تله و کمین شکارچیان هست عشق مثل بچه آهو با طپش قلب شدید، دائم در حال گریزه. ازینور جنگل به اونور جنگل. دائم در فرار و در بهترین شرایط هم، همیشه دو تا چشم مراقبشه برای شکار. حالا شکیبایی و عدم شکار شاید برای رشد و چاق و چله شدن بره آهوست...من نمیدونم!؟
خلاصه اینکه آقای خواستگار عزیز. اینها که گفتم من هستم . در ضمن شرایطی هم برای ازدواج دارم. هر کسی شرایطی داره. من نه برام مهمه که وضع مالیتون چطور هست. نه مهمه که ماشین دارید یا نه. نه مهمه که وفادار به عشق بمونید یا نه. چون وفادار موندنتونو نمیتونید تضمین کنید. همونطور که من هم نمیتونم تضمین کنم. و از نظر من وقتی عشق بوجود بیاد و باشه، که چه عالی. اما وقتی عشق از بین رفت و کمرنگ و بعد محو شد، هیچ الزامی برای ادامهء زندگی مشترک نیست و نه حتی خصومت و کینه و دشمنی و جنگ و دعوایی. براحتی مثل روز اول میشه با دلی بدون کینه، از هم جدا شد.
خواستگار صبور و مهربان، به همهء حرفام با دقت گوش کرد......نمیدونم توی دلش چی میگفت اما بهرحال با بردباری گوش کرد همه رو. وقتی سکوت کردم و باز یک سیگار روشن کردم، او با صدایی نرم و دلنواز گفت که: تمام حرفاتون به دلم نشست البته در مقولهء عشق باید بیشتر صحبت کنیم. فقط آخرش فرمودید که شرایطی دارید، اما شرطها رو نگفتید
من که هنوز مطمئن نبودم آقای خواستگار تا چه حد تونسته حرفامو درک کنه، بهش گفتم: شرطمو بعدا" میگم. الان باید برم منزل دوستم. چون اینترنتم قطع شده و باید برم سری به ایمیلام بزنم وگرنه میل باکسم منفجر میشه و حکومت فکر میکنه که من عملیات انتحاری انجام داده ام و انفجار میل باکس به قصد ترور افراد سپاه یا مقامات امنیتی نظام بوده.
جناب آقای خواستگار، چشماشو یه ذره تنگ کرد (فقط یه ذره!)، و یک حالت مثلا" دقت و توجه بخودش گرفت و با لحنی اسرار آمیز گفت: پس گویا آنچه که فلانی (باز نام همون بستگانمو آورد) عنوان کرده، صحت داره!
ازش پرسیدم: چی به شما گفته؟ بعد بشوخی اضافه کردم: در مورد انفجار میل باکسم حرفی زده؟
گفت : نه! در مورد میل باکس چیزی نگفته! اما در مورد اینکه سر پرشوری دارید مطالبی گفت!
واای...من از خنده داشتم غش میکردم. اما خنده را تا حدی کنترل کردم و با کنجکاوی پرسیدم: خب! چی گفته حالا؟
خواستگار با تربیت و خوش اخلاق جواب داد که: هیچی. فلانی (...)میگفت که شما بیخودی خودتونو درگیر سیاست کرده اید و هیچی هم از سیاست نمیدونید! اینکه فریب خورده اید و دارید برای خودتون دردسر درست میکنید. اینکه همهء اونوریا دارن از آب گل آلود ماهی میگیرن و از فرصت استفاده کرده اند تا افراد ساده دلی مثل شماها رو فریب بدن و بدنبال اهدافشون از شماها مایه بگذارند.
با عصبانیت گفتم: یعنی چی از ماها مایه بگذارند؟
خواستگار جواب داد: خب افرادی مثل شماهارو فدا کنند و به کشتن بدن تا بلکه بتونند یک ضربهء کوچیک به حکومت بزنند. در ضمن ببینید ستاره خانوم! من اصلا" خودم هم موافق این نظام نیستم. اما اینو میدونم که تغییر این حکومت دست من و شما نیست. ملت هیچکاره هست. اونایی که باید تصمیم بگیرند خودشون بموقع اینارو میبرن و جاشون هر کسی رو بخوان میارن. همونجوری که رضا شاهو بردن و محمد رضا رو بجاش آوردند و بعد محمد رضا شاهو بردن و خمینی رو آوردند. تصمیم گیرنده اون قدرتهای بزرگند، نه ما. اونا باید بخوان! خواستهء ما مهم نیست.
وااای! وااای! من دیگه تحملم تموم شده بود و واقعا" مایل بودم زیر سیگاری رو بکوبم تو سرش. اما برای اثبات اینکه اشتباه میکنه و اینکه من واقعا" کاری به سیاست ندارم بلکه خواهان ابتدایی ترین برابری انسانی ام هستم، به او گفتم: خب آقای خواستگار. اگرچه از اینکه ملت را "هیچ" فرض میکنید خیلی دلم شکست و براتون متاسفم، اما بهتون خرده نمیگیرم. و الان هم تصمیم گرفتم شرط ازدواجمو بیان کنم. بعد شما برید فکر کنید و تصمیم بگیرید، من هم برم منزل دوستم. داره دیرم میشه ها!
او هم باز مودب و متین جواب داد: بله. البته بعدا" بیشتر با هم صحبت میکنیم. و منتظرم شرطتونو بگید.
با نهایت آرامش و با نگاهی اینبار واقعا" چشم در چشم و بدون نگاه به میز و دیوار و پرده! و با کلامی قاطع و محکم بهش گفتم که: ببینید آقای خواستگار! من دو تا شرط دارم. اولیش اینکه شما باکره باشید. دومی هم اینکه سه تا شوهر دیگه رو که در آینده خواهم داشت ، تحمل کنید! همین.
او یکه خورد و بعد با پوزخند گفت: سر بسرم نزارید ستاره خانوم!
من خیلی جدی بهش گفتم: اتفاقا" اصلا" سربسرتون نمیزارم و من در اینچنین مواقعی و بویژه در ماههای اخیر اصلا" حال و حوصلهء شوخی کردن با کسی رو ندارم. اینها هم که گفتم واقعا" شرایط منه. اگه قوانین این مملکت و اگه فرهنگ این ملت، به مردها اجازه میده که با هر سابقه و گذشته و هر رفتار جنسی که داشته اند همواره دنبال دختر باکره باشند و دوشیزه بودن براشون در راس اهمیت هست. و اگر که بطور معمولی 4 تا همسر، حق شرعی هر مرد هست یعنی اگه هر آدم میتونه 4 تا دل داشته باشه، پس، من هم این شرایط رو برای زنها مجاز میدونم، مگه زنها آدم نیستند؟ نمیتونند 4 تا دل داشته باشند!؟ منم مردی میخوام که باکره و بدون سابقهء سکس باشه و دوم اینکه شوهرهای کنار دستیشو هم تحمل کنه و رضایت بده که من سه تا دیگه شوهر داشته باشم، یعنی 4 تا در آن واحد قانونی و حالا شاید چند تا هم صیغه ای. و حالا خدانگهدار. من خیلی دیرم شده !
بعد بلند شدم و در آپارتمان رو باز کردم، کفشهای خواستگار رو براش آماده گذاشتم و او را بخدای خودش سپردم.
این بود ماجرای خواستگاری!
آی لاو یووووووووووو ایران
زنده باد آزادی و برابری
زنده باد عشق یکی یه دونه که عزیز دردونهء آدم باشه و بس
زنده باد فرهنگ سالم . نه مرد سالاری و نه زن سالاری
زنده باد هرکسی که آنچه را بر خود می پسندد بر دیگران هم بپسندد و آنچه را بر خود نمی پسندد بر دیگران هم نپسندد
ما هستیم . تا نفس هست ما هستیم